اعتماد به نفس و توسعه فردی ۲
(آنچه بر من گذشت)
از دوران کودکی با یک ناآگاهی کامل نسبت به ضعف اعتمادبهنفس در خود گذر کردم و به نوجوانی رسیدم.
این ضعف در این دوران نمود بیشتری داشت و عاملی برای عدم رشد و توسعه فردی من شد. از روبهرو شدن با تجربههای جدید میترسیدم. کنجکاویهایم را سرکوب میکردم. استرس و اضطراب در هر کاری بر من غلبه میکرد و همین مسئله سبب خودتحقیری در من میشد. درسها را میدانستم اما هنگام جواب دادن از بیان آنها وحشت داشتم؛ مبادا اشتباه باشد و مورد تمسخر قرار گیرم. مبادا درست نگویم و مورد مواخذه قرار گیرم. باور نداشتم که همه را بلدم و میتوانم بهخوبی پاسخگو باشم. من جزو شاگردان نمونه کلاس بودم اما فقط در مواقع امتحانات کتبی و نه شفاهی و چه خوب که بیشتر امتحانات ما کتبی بود.
آدم پرسشگری نبودم. همه ابهامات ذهنی را در خودم تلنبار میکردم. فقط و فقط بخاطر ترس از حرف زدن. در جمع فامیل اگر حرفی میزدم که مورد پسند مادر نبود با اشارات چشم و ابروی او به سکوت دعوت میشدم. این برایم تحقیر در برابر جمع بود و بیشتر مرا به قعر تنهایی و ترس میبرد. بهترین روزهایی را که بچهها دوست دارند پرحرفی کنند من در سکوت گذراندم.
از حرف زدن، سوال پرسیدن و بیان نظراتم واهمه داشتم. حالا کمبود وجود مشاور در مدرسه در آن زمان را بهخوبی حس میکنم. شاید اگر یکی از مشاوران تحصیلی امروزی در مدرسه ما حضور داشت خیلی راحت پی به این بیاعتمادبهنفسی میبرد، دریغا که اینگونه نشد و من با کولهباری از شرم و کمرویی و احساس حقارت و ترس، به همه توانمندیهایم پشت پا زدم و باز بزرگتر شدم.
افسانه امامجمعه ۴۰۲/۱۲/۲۰
آخرین نظرات: