روزنگار(کوچه آن روزها)

کوچه آن‌روزها

امروز در مسیر پیاده روی‌ام، به کوچه درختی رسیدم. کوچه‌ای که یادآور روزهای جوانی‌ من و همسرم و کودکی فرزندانم بود. شاید حدود ۲۵ سال پیش آنجا زندگی می‌کردیم.
چقدر کوچه با گذشته‌اش تفاوت داشت. آن روزها اطراف خانه ما پر بود از باغ درخت‌های گیلاس و چنار و نارون. همه جا پر بود از صدای پرندگان.
طراوت هوای محله مثل و مانند نداشت.
خنکای تابستانش دلچسب و سرمای زمستانش فراموش نشدنی بود.
اما حالا چه؟
هرچه در کوچه جلو رفتم رد پایی از آن روزها ندیدم.
همه‌ی باغ‌ها برج شده بود. خانه‌ی خودمان یک آپارتمان ۶ طبقه. دلم آن ایوان باصفای خانه را می‌خواست که در آن بایستم و هوای پاک محله را تا عمق جان نفس بکشم. دلم آن پنجره‌ی رو به باغ را می‌خواست تا شاهد لذت باغبان در هنگام چیدن گیلاس‌های خوش‌رنگ باشم.
آن کوچه خلوت و ساکتِ دیروز، حالا پر بود از ردیف ماشین‌هایی که در دو طرف پارک شده بود.
دیگر خبری از آن جوی آب روان پای درخت‌ها نبود.
مدتی آنجا ایستادم. شاید صدای بازی بچه‌های دیروز را امروز هم بشنوم. دریغا، دیگر حتی جای بازی هم برای بچه‌ها نبود.
نمی‌دانم آن همه درخت چطور به یک‌باره خشکید.
کاش می‌دانستم آن سگ سفید باغ ته کوچه الان کجاست.

افسانه امام‌جمعه ۴۰۳/۱/۱۶

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط