اعتماد به نفس ۶

اعتماد به نفس و توسعه فردی  ۶

(آنچه بر من گذشت)

بعد از گذشت حدود ۳۰ سال از زندگی پر از ترس من، با ورود به مدرسه کمی آرام شدم. سروکار داشتن با گروهی کم سن و سال‌تر از خودت می‌تواند یک روزنه امیدی برای سبک‌بالی باشد. دلهره‌هایم کمتر شد. برای خودم بودم و کاری به کار کسی نداشتم. در جمع معلمان هم زیاد حرف نمی‌زدم و بیشتر شنونده بودم. با دانش‌آموزان ارتباط خوبی گرفتم. بعضی از بچه‌های پرشر و شور، پرحرف و جنجالی به وجدم می‌آوردند. چرا من هیچ‌گاه نتوانستم چنین فردی باشم؟ چرا همیشه خودم را پشت ترس‌هایم مخفی می‌کردم؟ اگر دانش‌آموزی کم حرف و یا خجالتی بود دلم برایش می‌سوخت. می‌دانستم که مسیری مثل من پیش رویش است. سعی می‌کردم او را وادار به حرف زدن کنم. بیشتر به او مجال می‌دادم، تشویقش می‌کردم و خودم بیشتر با او حرف می‌زدم تا از بقیه ترسش را بریزم. کمک به آنها برایم بسیار مهم بود. آنچه خودم از آن محروم بودم. در راهی که گذرانده بودم کسی دستم را نگرفته بود.

بعد از چند سال تدریس، به پیشنهاد سازمان آموزش و پرورش شهر تهران، به عنوان کارشناس مسئول واحد بهداشت و پیشگیری از بیماری‌های یکی از مناطق تهران معرفی شدم. مخالفت خود را بارها اعلام کردم، آن هم فقط به دلیل اینکه می‌دانستم در این مسیر باید قدرتمند وارد عرصه شد و من آن آدم قَدر نبودم. اما با تقاضاهای مکرر و پیگیری یکی از دوستانم نتوانستم شانه خالی کنم و مجددا” وارد کار اداری شدم.
اینجا دیگر راه گریزی نبود. خودم بودم و خودم. در جلسات واحدها در اداره و جلسات گروه‌ کارشناسان مسئول مناطق ۱۹ گانه که در سازمان و گاه در وزارتخانه تشکیل می‌شد باید گزارش کار و چگونگی اجرای طرح‌ها را ارائه می‌دادم و کمبودها و یا امتیازات هر طرح را تحلیل می‌کردم. هر روز را با دلهره وارد محیط کار می‌شدم. بالاخره از آنچه می‌ترسیدم به سرم آمد و برای اولین جلسه مشترک کل مناطق به اداره کل دعوت شدم.

سال‌ها بود که به عناوین مختلف از زیر بار این جلسات و گردهمایی‌هایی که باید در آن مطالبی را ارائه دهم شانه خالی کرده بودم. اما دیگر پایان خط بود.

در اولین جلسه حاضر شدم. اما با دلهره و آشوبی وصف‌ناشدنی. وقتی نوبت به ارائه من رسید علاوه بر معرفی خود باید چگونگی شروع طرح آهن‌یاری در سطح منطقه را شرح می‌دادم. با زبانی خشک شده و قلبی که در حال انفجار بود میکروفن را روشن کردم. گویی بین زمین و هوا معلق بودم. کف دستانم خیس بود و عرق سردی از پشتم سرازیر بود. آن موقعیتی را که سالیان سال به عناوین مختلف و با ترفندهای جورواجور از آن گریخته بودم بالاخره من را اسیر کرد و راه گریزی نبود. با هر جان‌ کندنی بود خودم را معرفی کردم و گزارشاتم را ارائه دادم. آن‌قدر با شتاب و عجله گفتم که نیمی از فعالیت‌های انجام شده جا ماند. اما همین هم برایم غیرمنتظره بود. در پایان، همه تنم می‌لرزید. احساس می‌کردم هیچ خونی در رگهای من نیست. حرف زدن آن هم در یک جمع مجرب و کارکُشته و زبان‌باز برایم از غیرممکن‌ها بود. اما بالاخره طلسم شکسته شد و من در یک جمع ۳۰ نفره صحبت کردم.   آن روز نقطه عطفی در دوران کاری من شد. هرچند در چند جلسه آتی هنوز هم می‌ترسیدم اما جلسات متوالی اداره و سازمان و مدارس مختلف مرا مجاب می‌کرد که مسلط‌‌‌‌‌تر عمل کنم. نقص من فقط در ترس از حرف زدن بود وگرنه واحد من دربین مناطق ۱۹ گانه، همان سال به‌عنوان رتبه دوم منتخب در سطح شهر تهران معرفی شد. در طی ۲/۵ سالی که در اداره کار می‌کردم تقدیرنامه‌ها و تشویقی‌های متعددی به‌واسطه پیشرفت واحد بهداشت منطقه و فعالیت‌های موفق روزافزون گرفتم.
بعد از دو سال و اندی باز به مدرسه برگشتم. سال بعد از آن برای دومین بار به عنوان معلم نمونه انتخاب شدم. توانمندی‌هایم کم نبود حیف که خودم را خوب نمی‌شناختم و اعتمادبه نفسِ نداشته‌ام مرا همواره محکوم می‌کرد.
جنگ بین عقل و منطق و احساسات همیشه از سالها قبل در وجودم غوغا به‌پا می‌کرد. ازضعف خودم رنج می‌بردم. از اینکه توانمندی‌هایم پشت ترس‌هایم مخفی می‌ماند زجر می‌کشیدم و این آشوب درونی مرا به سمت مشاوره و کلاس‌های خودشناسی کشاند و من در نهایت به این نتیجه رسیدم که خودم باید به داد خودم برسم.
در مرز ۴۷ سالگی تصمیم به خودشناسی و رفع و درمان مشکلاتم کردم و وارد کلاس “شناخت خود و خودسازی استاد اصغری” در فضای مجازی شدم.

افسانه امام‌جمعه   ۴۰۲/۱۲/۲۵

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط