جانِ بیباد
هوس کشک و بادمجان کرده بودم.
چند بادمجان را که روز قبل خریدهبودم پوست کندم و بعد از حمام آب و نمک، خشکشان کردم.
بادمجانها را که در روغن داغ ریختم اشکشان درآمد.
حق داشتند.
جلز و ولز آنها دل آدم را کباب میکرد.
چروکیده شدند.
تنشان بیجان شد.
آن همه باد فقط افادهای بیش نبود.
خدا کند مثل بادمجانهای بم بیآفت باشند.
حالا جور دیگری دلبری میکردند.
یادم آمد مادر، خوشمزگی کشک و بادمجان را در سابیدن و تازه بودن کشک آن کشف کرده بود. اما من این هنر را بلد نبودم. به همان کشکهای آماده پناه بردم. کشک، کشک است دیگر، تازه و کهنه ندارد.
اصلاً کار دنیا همهاش کشک است. آغاز و پایانمان کشک است.
مهم این است که بادمجانهای بیجان به این کشک اعتماد میکنند و خود را به او میسپارند تا با مزه دلچسبش، جانی تازه را چاشنی آنها کند. کمی نعنا و پیاز داغ و گردو هم میتواند هم قافیههای خوبی برای این آشپزی شاعرانه باشد. وقت تعارف به دلم بود.
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۱/۲۶
آخرین نظرات: