روزنگار

جمعه ۷ اردیبهشت

پسرم گفت: حالا که دوست داری شعر بنویسی برو توی اتاقم و از طبقه دوم کتابخانه‌ام کتاب هوای حوصله‌ام ابری‌ست را بردار و بخوان. بهت خیلی کمک می‌کنه.

کتاب را پیدا کردم. از محمدرضا عبدالملکیان بود. کتاب را که باز کردم این نوشته‌ها جلوی چشمم آمد:

حالا که رفته‌ای   سراغ کلمات نمی‌روم    خسته و بی‌حوصله‌اند   ترانه نمی‌خوانند    شعر نمی‌شوند    چقدر به دلم نشست.

اما من چرا نمی‌دانستم فرزندم به شعر علاقه‌مند است؟چرا نفهمیده‌بودم او حتی شعر می‌گوید.پسری که همیشه غرق در فرمول‌های فیزیک بود چقدر زیبا شعر می‌سروده. این را از ابیاتی که در حاشیه کتاب نوشته بود فهمیدم. من در همان طبقه سه کتاب شعر دیگر از احمدرضا احمدی، رسول یونان و یداله رویایی پیدا کردم. چرا این حجم از علم و هنر باید مرا از پشت خطوط تلفن و موبایل به اندیشه‌هایش راهنمایی کند؟ چرا او اکنون نباید در کنار من باشد و در بی‌حوصلگی‌هایم مرا آرام کند. لیوانی چای با هم بنوشیم و از اشعار و افکارش برایم بگوید. چرا باید تلاش‌های آنها اینقدر بی ارزش شود که تمام فایده‌های وجودیشان را برای بیگانگان به سوغات ببرند. او باید اینک اینجا بود، قفسه کتاب‌هایش را باز می‌کرد کتاب‌های مورد علاقه‌اش را برایم می‌خواند و نوشداروی همه خستگی‌هایم می‌شد.

باز می‌خوانم: اگر تو نباشی   این همه پنجره چه معنایی دارد

و این کوچه   چرا سرک می‌کشد از دیوار

افسانه امام‌جمعه    ۴۰۳/۲/۷

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط