عبرت – من و لیلا ۱
همه در تکاپو بودیم. جنبوجوش خاصی بین دانشآموزان بود. جشنواره هنرهای دستی و دستسازههای دانشآموزان مدرسه تا سه روز دیگر افتتاح میشد. مدیر مدرسه مرا بهعنوان دبیر کاروفناوری، مسئول اجرایی برنامه کرده بود. در یک ماه گذشته با طرحها و ایدههایی که به بچهها میدادم میخواستم رتبه اول را برای خودم و آموزشگاهم در سطح منطقه به دست آورم. رقابت سختی بود. روزی نبود که به یاد دوران تحصیل خودم و رقابتی که با همکلاسیهایم در کسب رتبه و نمرهی خوب داشتم نیفتم.
آن روز که در کلاس دوم راهنمایی بودم و باید یک کار قلاببافی را برای معلمم میبردم فراموش نمیکنم. شب بود و من مدام بافته و شکافته بودم وهنوز هیچ نمونهای برای ارائه نداشتم و فقط گریه میکردم و مادر بیچارهام برای ساکت کردنم خودش شروع به بافت یک رومیزی کوچک کرد. چقدر برای سبقت از دیگران و استرسی که همیشه در کسب نمره ۲۰ داشتم خانوادهام را عذاب میدادم.
حالا هم با وسواس خاصی برای تدارک این نمایشگاه که در حکم مسابقهای بزرگ در سطح منطقه بود تلاش میکردم. به بچهها در انجام کارهای هنریشان سخت نمیگرفتم اما تشویقشان میکردم که حداقل یک هنر را بهخوبی و با مهارت کامل یاد بگیرند. دستسازهها و هنرهای بچهها فوقالعاده بود. نوآوریهای زیادی در بین آنها به چشم میخورد. از طرحهای روی پارچه، سفالها، نقاشی روی شیشه، کاشیکاریها و قالیبافیها همه نمونه و خیرهکننده بود. سالن بزرگ اجتماعات مدرسه را برای اینکار آماده کردیم. چیدمان نمایشگاه بسیار زیبا شد. مدیر مدرسه مدعوین زیادی از سطح منطقه و استان داشت.
برای شروع مراسم افتتاحیه از حنانه دانشآموز نمونه کلاس هشتم که صدای رسایی داشت خواسته بودم تا متن خوشآمد گویی را قرائت کند.
آن روز درحالی که سه روز به افتتاحیه مانده بود و سرم خیلی شلوغ بود لیلا دانشآموز پایه نهم، آرام کنارم آمد و خیلی آهسته به من گفت: خانم میشه توی مراسم افتتاحیه منم یه مطلب بخونم. تعجب کردم. او همیشه شاگردی منزوی بود که معمولا” در جمع با ترس صحبت میکرد. مخالفت کردم و گفتم: لیلا جان تو تجربه این کار را نداری و شاید کار دچار مشکل شود. کار تو، همان قالی دستبافتت بسیار زیبا و کافی است. اما لیلا باز هم اصرار کرد. نمیدانستم چطور مجابش کنم. از اینکه به او اجازه دهم و او خرابکاری کند میترسیدم. روز بعد هم درخواستش را تکرار کرد. ناچار به مشاور مدرسه پناه بردم تا او را منصرف کند. اما مشاورگفت: بهتر است این فرصت را به او بدهیم. لیلا تازه مادرش فوت کرده و شاید با این کار به او در تجدید روحیهاش کمک کنیم. او به من دلداری داد که: نگران نباش چرا که اگر لیلا نتوانست از پس وظیفهاش برآید من آن را به نوعی جبران میکنم. در عین نارضایتی پذیرفتم اما نگران بودم. قرار گذاشتم که بعد از اجرای حنانه، لیلا بر روی سِن برود و دکلمهای را اجرا کند.(فکر کردم همان اول کار که هنوز سالن پر نشده برای اجرای لیلا بهتر است.)
روز موعود فرا رسید. با اینکه همه چیز مرتب و آماده بود اما من پر از آشوب بودم. بار اولم نبود که اینگونه برنامهها را مدیریت میکردم اما دلهرهای عجیب داشتم که میدانستم به خاطر لیلاست.
با ورود مدعوین و پر شدن نسبی سالن حنانه بالا رفت و متن خوشآمدگویی و اهداف جشنواره را با زیبایی خواند. نوبت لیلا شد و من دچار تپش قلبی شدید شدم. آهنگ ملایمی را که به عنوان زیر صدا پخش میشد بلندتر کردم تا شاید صدای لرزان لیلا را پوشش دهد. لیلای خجالتی با آن صدای همیشه لرزانش بالا رفت و شروع کرد و دکلمه زیر را خواند:
مادر ای زیباترین تابلوی هستی
به راستی کدام نقاش توانسته زیباتر از تابلوی تو ترسیم کند
تابلویی که هم بیان عشق باشد و هم آیئنهای از احساس و عاطفه
مادر چه آرامبخش بودی
قلبت مخزن رحمت بود و نگاهت مخزن الفت، اما صدایم را به سختی میشنیدی
مادر تو آسمان زندگیام بودی، خدا کند در آسمان به تو خوش بگذرد
باور کردنی نبود. چقدر دلنشین و محکم اجرا کرد. لیلای آنروز آن دختر کمروی همیشگی نبود. چقدر حضار که بیشترشان مادران بودند تشویقش کردند. روی سِن رفتم تا از او تشکر کنم که او همانجا گفت: خانم ممنونم که به من اجازه دادید. مادر من ناشنوا بود و ماه گذشته مُرد. فکر میکنم امروز برای اولین بار توانسته صدای مرا خوب بشنود. بغض کرد و پائین رفت. همه تحت تاثیر قرار گرفتند و مجددا” او را تشویق کردند. آن روز لیلا معلم من شد. قضاوت نابهجایی کرده بودم. من با کار لیلا به قدرت عشق و خودباوری پی بردم.
(از یادداشتهای یک معلم ۴۰۱/۹/۲۱ )
آخرین نظرات: