انتخاب
در یکی از آخرهفتههای اردیبهشت زیبا با یکی از همکارم سهیلا جان به پارک جمشیدیه رفتیم. دوست خوبی است که در کنارش راحتم. حضور او و هوای دلپذیر و خنک پارک، آرامبخش روحیه خستهام شد. دو هفتهای میشد که پرستار مادر بیمارم بودم و با کارهای مدرسه و منزل خستگی عجیبی به تنم نشسته بود. سهیلا خوب آن را فهمیده بود و برنامهی این تفریح را چیده بود. واقعا” حال و هوایم عوض شد. راه رفتن در آن پارک سنگی زیبا همیشه برایم لذتبخش بود.
پایان تفریحمان را به غذا خوردن در یکی از رستورانهای خیابان شریعتی اختصاص دادیم. رستوران، سلفسرویسی بود و ما غافل از این مسئله منتظر بودیم تا گارسونی برای ثبت سفارشمان از راه برسد. مدتی که گذشت متوجه شدیم که همه تازهواردین هم با بشقابهای پر از غذا سر میزهایشان مینشینند و ما هنوز اندرخم یک کوچهایم. متوجه شدیم که خودمان باید از قسمت انتهایی رستوران غذایمان را انتخاب کنیم.
در حال خوردن غذا به این فکر افتادم که در زندگی هم ما همهنوع امکانات، فرصت و موقعیت در اختیارمان هست اما ما منتظر میمانیم تا آن را پیشکشمان کنند به جای اینکه خودمان قدمرنجه کنیم و به سراغ انتخاب آنها برویم. شاید چون چیز زیادی از زندگی نخواستهایم و به هرآنچه به ما رسیده توجه داشتهایم زندگی هم برایمان کم خواسته. شاید اگر همیشه بشقابمان را خودمان پر میکردیم نظام هستی برای ما پیمانه بزرگتری از نعمات را در نظر میگرفت.
(یادداشتهای یک معلم ۴۰۰/۲/۱۴)
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۲/۱۸
آخرین نظرات: