۱۶خرداد
(آنچه امروز آموختم)
وارد نیمه دوم خرداد ماه شدیم. حدود ۲ هفته پیش کلاس یوگا ثبتنام کردم. از اینکه میدیدم روزبهروز افتادهتر و بیحالتر میشوم از دست خودم عصبانی بودم. چرا باید اینقدر نسبت به خودم بیتفاوت باشم. بنابراین در یک دودوتا چهارتا کردن همهی جوانب، به این نتیجه رسیدم که باید خودم دست خودم را بگیرم و از نو راه بیافتم. این راه افتادن با راه افتادنی که مادر مرا آموخت متفاوت است. او در نوپاییام مراقبم بود. دستم در دستش بود و هر قدمم مهارتم را بیشتر میکرد. اما حالا باید خودم مراقب خودم باشم. حواسم به دوره میانسالی باشد. نباید خودم را رها کنم تا بدن وانهاده شود. هشدارهای بدن در حال صدور است. باید زودتر به دادش برسم.
امروز در کلاس یوگا این سفتی و سختی را تجربه کردم. بدنم گویی لج میکرد که این همه وقت او را به حال خود رها کردهبودم. همراهی نمیکرد. دلم برایش سوخت. چرا او را از یاد برده بودم؟ ضمن اینکه متوجه شدم بخاطر کمخوردن آب عضلاتم خشک و منقبض است. بهیاد استاد کلانتری افتادم. همیشه ماگی از آب کنار دستشان است. ما را هم به خوردن آب تشویق میکند. باید ماگهایی را که در قفسه کابینتها چیدهام بیرون آورم تا با دیدنشان به خوردن آب تشویق شوم.
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۳/۱۶
آخرین نظرات: