رنگ زیبای رفاقت
دوستی قدیمی به دیدنم آمد. چند سالی بود هم را ندیده بودیم. هرچند از دیدنش به وجد آمدم اما آنچه در وهله اول با دیدن چهرهاش به ذهنم نشست این بود که: چقدر لاغر و تکیده شده است.
ما بهترین سالهای عمرمان را با هم زندگی کردیم. در خوابگاه، زمان دانشجویی.
پس اگر احساس من نسبت به او شکسته شدنش بود من هم باید همین باشم. من خودم را از بیرون ندیده بودم همیشه در کنار خودم بودم. از روبرو به خودم ننگریستهام.
خیلی زود به تعریف نشستیم. نیاز به هیچ گرم شدنی نبود. او شروع کرد. همانطور که میگفت من در چهرهاش به این میاندیشیدم که چه آرام زیر سندان زمان شکل گرفتیم. انسان بر صندلی تاریخ مینشیند، رشتههای ابریشمی عمر را میشوید بعد به دنبال سرنخ برای بیرنگ شدن آنها میگردد.
او میگفت و من مانند بز اَخفش سر تکان میدادم اما ذهنم جای دیگری بود. درکی که دیگران از ما دارند با برداشت ما از خودمان فاصلهها دارد. ما در عبور روزها و سالها و غنا بخشیدن به زندگی در پی ایجاد تعادل هستیم و در این مسیر رجحان عقل بر احساس و یا برعکس از ما آدم دیگری میسازد. شاید هم در طاقچه عادت مینشینیم تا به فرسودگی برسیم.
آنچه در او هنوز مانند قبل تازه بود پرحرفی و بیان روزمرگیهایش بود. او کودکی بود که با حرف زدن میخواست از زیر بار خواب بگریزد.
من اما فکر میکردم که شاید در گذر ایام فرسودگی اجتنابناپذیر است ولی باید فرسودگی را به فرزانگی پیوند زد و مراقب بود که خود را در گذر لحظهها جا نگذاریم.
هرگز طاقت فرسودگیام هیچ نیست.*
نباید هیچ تکراری در اندام تاریخ من باشد اگر خوب بیندیشم.
افکار سودا زدهام بیقید از حضور دوستم ولنگارانه جاری میشد و من باید اشتهایش را کور میکردم. این لحظات غنیمت بودند.
میدانستم با شعر مأنوس است. به بهانه گرفتن فال، دیوان حافظ را آوردم تا با خواندن شعر جان بگیریم.
*محمد علی بهمنی
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۷/۲
آخرین نظرات: