یادداشت روز

اندر باب افتتاح حوض و کاشی

مهر بی‌هیچ بدرقه‌ای رفت و آبان هم بی‌صدا نزول اجلال فرمود.

هر قدم که جلوتر می‌رفتم بیشتر یقین می‌کردم که این پارک همان پارک همیشگی نیست که هر روز صبح در آن راه می‌روم. جایی که غیر از من و کلاغ‌ها و چند قمری و عموحیدر و گاه‌گاهی گذر عابری شاهد اتفاق دیگری نیست.
اما امروز جور دیگری بود. دو جوانک با شتاب، برگ‌های ریخته شده دیشب را جارو می‌کشیدند و دو پیرمرد که یکی‌شان عمو حیدر همیشگی بود و آن دیگری حتماً کمکی جدیدش، در حال جمع کردن زباله‌های درون چمن‌ها و زیر نیمکت‌ها. مرد جوانی دستوراتی می‌داد و یکی دیگر هم از همه این جریانات فرت و فرت عکس می‌گرفت.
خیلی خوب معلوم بود که کاسه‌ای زیر قابلمه است که همه به تکاپو افتاده بودند. مسلما” آنچه را که در این مدت ماستمالی کرده بودند جبران می‌کردند.
جلوتر رفتم و به عموحیدر گفتم: عمو چه خبره؟
گفت: دخترم، شهردار میاد آب‌نما رو افتتاح کنه.
-اما آب‌نما که همون آب‌نماست.
-نه باباجون. کف‌ حوض رو تازه کاشی کردن.
عجب اتفاق مهمی. کف حوض کوچک پارک یا همان به‌اصطلاح آب‌نما کاشی شده بود. حالا کی که ما نفهمیدیم معلوم نبود. آقای شهردار شرفیاب می‌شدند تا حوض را افتتاح کنند مبادا به کاشی‌های مبارک و فواره‌ی وسط حوض بر بخورد.
کاش هر روز مسئولی برای بازدید تشریف‌فرما می‌شد تا اندکی از دم مسیحایی‌شان را نثار طبیعت می‌کردند.
در حقیقت هیچ اتفاق خوشایندی قرار نبود رقم بخورد غیر از جنگ تکراری قیچی و روبان، با یک شور انقلابی برای قدوم مبارک آقای شهردار منطقه.
کاش آمد و شد مسئولین هم مثل رفت و آمد روزها و ماه‌ها بی‌صدا و بی‌تکلف بود.
بعید می‌دانم که دور گردون به آخر و عاقبتی که نیتی خیر به دنبال داشته باشد برسد.

 

افسانه امام‌جمعه  ۴۰۳/۸/۲

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط