یادداشت روز

قصه قدیمی اما تازه مرگ

حصار تنم شکست.
روحم به پرواز درآمد.
مرگ از من بیرون افتاد.
آزاد شدم از لابلای نفس‌هایم.
اینجا نه دیروزی هست نه امروزی و نه فردایی.
رگ احساسم بسته است و برای احیایش به انتظار وصال معشوق نشسته‌ام.
من اینک مرگ را زندگی می‌کنم که دنیایش شیرین‌تر از دنیای زنده‌گان بی‌انسانیِ مملو از شیطان است.
من از پله‌های نیستی بالا رفتم تا در زیر سقف قبر به خانه آرمانی‌ام برسم، خالی از تجمل و رنگ و لعاب.
نمی‌دانم من در سوگ فرزندانم نشسته‌ام یا آنها در سوگ من.

در تعجبم چرا آن زمان که توانمند بودم باعث هراس کسی نبودم، اما اکنون که ناتوان خوابیده‌ام همه از دیدنم وحشت می‌کنند. مرده ترس ندارد. زنده‌گانی که تار و پود ریا و دغل به‌دورشان تنیده ترس دارند. آنهایی که هنوز زنده‌اند اما انسانیت‌شان را در زیر خاک دفن کرده‌اند، هر روز می‌میرند اما باز تکرار خودشان هستند. مرگ یعنی تکرار نشدن.

روح من در پروازی زیبا و پرشوکت است. با وجدانی بیدار.
من از اعماق زمین تا اوج آسمان به سکوت ادامه خواهم داد.
جهان نالایقِ هزار رنگ، دلش سنگ است، اما من تازه یاد گرفتم خوب نفس بکشم تا بوی روحم را از رخنه‌های تابوتم ببلعم.
من اکنون آرام گرفتم با آنانی که دنیای‌شان پر از خوبی‌ می‌شود و همه یا مهربان یا فداکار یا دلسوز هستند، و من پدری دلسوز و فداکار تا عکسم بر روی دیوار بنشیند و آوای بازگشت همه به سوی اوست فضا را پر کند؛ اما کاش مردم می‌دانستند که بازگشت‌شان علاوه بر او به سوی خودشان و کردارشان نیز هست.

افسانه امام‌جمعه   ۴۰۳/۶/۱۲

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط