بیعدالتی
مترسک کلاهبهسر با دستانی از هم بازشده، سالهاست که مصلوبوار نگهبانی میدهد.
پرندهها دیگر با او رفیق قدیمیاند و از او واهمه ندارند. مترسک هم با دیدن آنها سرخوش است و تنهاییاش را با آنها سهیم میشود. او راز دلش را برای کلاغها میگوید و خبرها را از آنها میگیرد.
چندی است که مترسک از دوستانش میپرسد: از اضافهکار و افزایش حقوق من خبر ندارید؟
مگر مغزهای تهی و پوشالی حقوقشان زیاد نشده؟ مگر آنها ارتقا مقام نداشتند؟ پس چرا من هنوز همانم که بودم؟
اما دوستانش هم او را آدم حساب نمیکنند.
افسانه امامجمعه ۴۰۱/۶/۱۱
آخرین نظرات: