از پشتبام
من شیفتهی شبهای پشتبام خانه پدریام.
شیفته آسمان پولکدوزی شدهای که تنها از روی پشتبام خانه قابل دیدن است.
آنجا که لحظهای ناب از جمال آسمان را میبینی بدون هیچ پوشش و حجابی.
در صحنهای که با الهه زیبای آسمان چشم در چشم میشوی و سوسوی نقرهای ستارهها بر چشمانت میپاشند و شبپرههای کوچکی که برایت خودنمایی میکنند.
ابهت شب همه جا را قُرق کرده و هوا از کبریای هستی اشباع است.
آن بالا فارغ میشوی از کلنجار رفتنهای آن پایین. رها از همهمهها، لجاجتها و آشوبها.
در گشودگی و گستردگی اقلیم زیبای آسمان گویا به خدا نزدیکتر میشوی.
انگار میتوانی دستت را دراز کنی و خوشهپروین و دباکبر و سهیل و شباهنگ را نوازش کنی
و ماه را در آغوش بگیری. بوی عطر شب و خیال دلانگیز سحابیها تو را به وجد میآورد و
همه دلهرهها و کینهها از دلت پر میکشد و در سیاهی شب گم میشود. و بیخیال از
دغدغههایت اوج میگیری تا سجدهگاه فرشتگان.
این شبِ پشتبام خالیست از همه پریشانیها.
صدای خندههای کودکان از خانههای روبهرو و گلهای حیاط همسایه و بوی لطافت هوا و چشمکزدنهای چراغهای اطراف تو را به وجد میآورد.
افسانه شب در پشتبام دیدنیتر است.
افسانه امامجمعه ۴۰۲/۳/۵
آخرین نظرات: