خاطره(۶)

گاهی نمی‌شود
مرحله سوم شیمی‌درمانی پروانه بود. تکیده و لاغر شده بود.
خواهرم مثل شمع می‌سوخت و جلوی چشمانم آب می‌شد.
آن روز صبح زود به بیمارستان عرفان رفته بود و سِرُم داروها را به او وصل کرده بودند که من رسیدم. مثل همیشه لبخندی زیبا زد و گفت: چرا اومدی، خیلی اذیت می‌شی.
گفتم: نه اومدم با هم حرف بزنیم تا زمان زودتر بگذره.
گفت: این‌همه راه رو برای چی اومدی؟ خب تلفن می‌کردی با هم حرف می‌زدیم.
گفتم: نه صحبت حضوری خیلی بهتر حال می‌ده و با هم خندیدیم.
گفت: پس ناهار بیا خونه ما، من به جواهر گفتم قیمه درست کنه.
گفتم: نه من خودم برای ناهار لوبیاپلو درست کردم، باید برم.
گفت: افسانه من بیخود خودم و شماها رو اذیت می‌کنم، شیمی‌درمانی فایده‌ای نداره.
گفتم: تو از کجا می‌دونی فایده‌ای نداره؟ شکر خدا که حالت خیلی بهتره.
آهی کشید و گفت: اینها فقط برای اضافه کردن دوسه روز بیشتر به عمرمه، درمان اساسی نیست.
درونم غوغایی بود، گفتم: تو خودت یه پزشکی و می‌دونی که از دست دادن روحیه تو این بیماری بدترین چیزه.
گفت: آره ولی دیگه بعد از سه سال و سه مرحله شیمی‌درمانی سخت توانم بریده شده، خودم می‌فهمم که روز به روز داغونتر می‌شم.
گفتم: ناامید نباش، به خدا توکل کن.
با بغض گفت: خواهرجان همه کاری کردم، همه راهی رفتم، از خام‌خواری تا روزه آب تا هزار راه دیگر، اما گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود و اشکهایش جاری شد.
بغض سنگینی گلویم را می‌فشرد، هر کار کردم نتوانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم و  اشک که نه، خون می‌گریستم. حضور مرگ در چشمان بی رمق و صورت استخوانی‌اش مشهود بود.
سه ماه بعد از آن روز، روحش ملکوتی شد و در کنار فرشتگان آسمانی آرام گرفت.
جمله نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شودش در گوشم زنگ می‌زد. به سراغ شعر استاد ابتهاج رفتم و متن کامل شعر گاهی گمان نمی‌کنی را حفظ کردم.
گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود    گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود
.
.
.

 

افسانه امام‌جمعه  _ مربوط به سال ۹۸
نگارش: اردیبهشت ۴۰۲

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط