کدوی قلقل زن
از کنار مغازه میوه فروشی که رد میشدم وانت آبی رنگی را دیدم که در حال خالی کردن بار کدو تنبلها بود. یکی از بالای وانت، کدوها را برمیداشت و پرت میکرد و صاحب مغازه در پایین ماشین کنار در مغازه کدوها را میگرفت و به پسرش میداد و او هم یکییکی کدوها را روی قفس مخصوص خودش میچید. من هربار که کدویی از آن بالا پرت میشد پیش خود فکر میکردم که اگر کدویی به زمین بیفتد ناگهان پیرزنی از آن بیرون میافتد و سر و صورتش خونین میشود. به راستی چرا این فکر را میکردم. خودم خندهام گرفته بود.
روزهای زیادی گذشته بود از آن زمانی که قصه کدو قلقلزن را برایم خوانده بودند. من و همه بچههای همسن من چه ساده بودیم که فکر میکردیم واقعا” پیرزنی با کمال آرامش میتواند در یک کدو جا بگیرد.
تنها پیرزن آن روزهای زندگی من مادربزرگم بود. زنی قد کوتاه و چاق. من همیشه پیش خودم فکر میکردم که اگر روزی او گرفتار شیر و گرگ شود چطور در کدو جا میگیرد. چطور مادرم باید او را در کدو جا دهد؟
ما چه سادهلوحانه و ناباورانه به خود میقبولاندیم که کدو همواره میرود و جلوی هر حیوان مودبانه میایستد و با یک نه گفتن از دست شیر و پلنگ میجهد. سوالی که همواره ذهن مرا به خود مشغول میکرد این بود که کدو چقدر خوب راه خانه را میداند و آنقدر میچرخد و میرود تا به خانه میرسد و درست در جلوی خانه به سنگی میخورد، میشکند و مسافرش را پیاده میکند.
و من در بچگی خود هر وقت پدر، کدویی میخرید خوب آن را ورانداز میکردم و با همان ذهن کودکیام تعجب میکردم که چطور در یک کدوی خمیده پیرزن کمرش درد نگرفت؟ در داستان چیزی در این مورد گفته نشده بود. مگر پیرزنها معمولا” کمردرد ندارند؟
افسانه امامجمعه ۴۰۲/۷/۱۴
آخرین نظرات: