یک دورهمی ناب
میخواهم با واژهها به گردش بروم. من و خورشید، آسمانآبی، حالخوب و باران، لطافت، سخاوت، اندیشه و دهها واژهی دیگر.
برای همهشان دعوتنامه فرستادم و آنها را به ضیافت بزرگ کلمهها در کنار هم مهمان کردم.
آفتاب دعوتم را رد کرد. به بهانهی بیحوصلگی خودش را پشت مشتی ابر پنهان کرد.
باد پیام داد که خودش را میرساند. تنهایی هم نیامد. خیلی دورهمی را دوست ندارد.
ابرها آمدند. جز عده کمیشان، به حرمت آفتاب که به آنها پناه برده بود.
لحظهها همهشان آمدند. پرندگان با آواهای شیرینشان آمدند تا به بزممان شور خاصی بخشند.
چقدر زیبا بود این تفریح و گشت و گذار با دوستان برنادل.
در آن جمع، ستایش را هم دیدم. در چشمان همه موج میزد.
حیف که آفتاب نبود اما ابرها جایش را پرکردند و لطافت باران، محفلمان را اشباع کرد. بیحوصلگی خود را به فراموشی سپرده بود. خستگی خودش را از دوش همه به زمین گذاشت و صورتش را به صدای خندهها میچسباند تا خودش هم قدری بیاساید.
همه با هم رفاقتی صمیمی داشتند. باد به قولش وفا کرد و زود رسید. آفتاب را هم آورده بود. ابرها را کمی جابهجا کرد و جای او را آن بالاها باز کرد.
کینه هم عقده حقارتش را به باد سپرد.
جانها شکفت. همه دست اندیشه نیک را گرفته بودند تا زیباترین فرصتهای زندگی را هم دعوت کنند و سخاوتمندانه، ادعا، بدنهادی، کجفهمی و بیعاطفگی را به راه بیاورند و مرهمی برای زخمهای هم باشند.
ذوق و شوق چه ماهرانه از همه پذیرایی میکردند.
حسرت به دامان مهربانی پناه برده بود تا دلی را اسیر خود نکند.
تردید دست تمنا به سوی ایمان دراز کرد تا مبادا سبب آزار کسی شود.
فضا لبریز بود از تفاهم.
آن روز همه واژهها عطش دوستی داشتند و طعم خوش عشق را چشیدند.
من از دعوت خود بسیار خشنود بودم.
راستی یادم رفت خودم را معرفی کنم.
من حقیقت هستم.
افسانه امامجمعه ۴۰۲/۱۰/۲
آخرین نظرات: