یک روز غمانگیز
امروز برای دیدار پدر و مادرم آمدم. مادر جسمی فرتوت و بیرمق در هالهی فراموشی اسیر تختی است که حرکت دادنش برای همهمان دردناک است. این خانه برایم مثل گذشته شادیبخش نیست. مشاهده مادر بیمار و پدر ناتوانم در کنار غم فراغ خواهر عزیزم با خاطراتی که در این خانه با هم داشتیم جانم را موریانهوار میخورد و در هراس و اضطرابی جانکاه از ناآرامی و بیطاقتی پدر و دردمندی پیشرونده مادر سرگردان میشوم.
پروانهجان تو میدانستی که بیماری مادر آلزایمریمان تا کجا پیش میرود که قبل از مرگت همه را برای من گفتی و مراقبت از او را به من یاد دادی. اما دریغ که دستان من مانند تو نوازشگر نیست.
آمدهام تا کمکحالشان باشم اما دیدن چهره افسردهشان همهی انرژیم را میگیرد.
تمام تنم عربدهای میشود پنهان به جان آنها که دلواپسیهای تو بودند و من اینک تاب تحمل دردهایشان را ندارم. چرا که تو در مسیر کسب مدرک طبابتت، مهربانی، صبوری، عشق و انسانیت را آموخته بودی و من با همه اینها بیگانهام. من دستان نوازشگر و زبان آرامشبخش تو را ندارم.
من با هربار آمدن در جای جای خانه دنبال تو میگردم اما افسوس که نیستی و تنها یادت را به یادگار گذاشتی. میخواستم یکهفتهای بمانم اما در همین نیم روزی که گذشته، در کنار بالین مادر اینقدر اشک ریختم که فکر میکنم بیشتر از یکیدو روز دیگر طاقت نیاورم. اینکه مادرم مرا نشناسد و با اسامی مختلفی صدایم کند عذاب الیمیست.
خدایا نعمت عقل و هشیاری را از هیچکس نگیر.
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۳/۲۴
آخرین نظرات: