بیمار خندان
وارد درمانگاه شدم. شلوغ بود. هر کسی در انتظار پزشکی خاص بود.
هنوز دکتر من نیامده بود. اولین نفر بودم.
در صف انتظار نشستم. چند ثانیهای نگذشته بود که بانویی سالمند کنارم نشست. لبخند زیبایی بر لب داشت، اما خنده چشمان عسلیاش زیباتر بود. پوست چروکیدهاش ترکهای روزگار را در خود نگه داشته بود. بر روی یکی از انگشتانش انگشتری زیبا با نگینی سبز میدرخشید. برق لطیف انگشتر، چروکیدگی پوست دستش را که یادگار دغدغه ایام بود محوتر میکرد.
همین انگشتر باب صحبت من و بانو شد.
نفسش که راحت شد گفت: ببخشید جای کسی نبود.
گفتم: نه.
گفت: دیگر آخر خطم. آفتاب لببام و خندید. اما راضیام. زندگی خوبی داشتم. راهی است که همه باید برویم.
برای اینکه از آن حال و هوا خارجش کنم گفتم: انگشترتان چقدر زیباست.
خندید و گفت: پیشکش.
گفتم: برازنده شماست.
خانمی آمد ساکش را گرفت.
گفتم: اگر دوست دارید دخترتان کنارتان بنشیند من بلند میشوم.
بانو خندید و گفت: دوستم است. از دانشجویان سابقم.
گفتم: پس شما استاد دانشگاهید.
گفت: بودم. بازنشسته شدم. ۲۰ سال پیش و باز خندید.
گفتم: چی درس میدادید؟
گفت: روش تحقیق. در دانشکده صدا و سیما. حدود ۷ کتاب هم در مورد برنامهسازی و نوشتن برنامههای تلویزیونی چاپ کردهام.
ذوق زده پرسیدم: چهخوب. شما یک نویسنده هستید؟
گفت: تا نویسندگی چه باشد.
گفتم: همین که در کنار کارتان تألیف هم داشتید نشانه همت شماست.
گفت: اولین کتابم “اصول طراحی برنامههای تلویزیونی” و آخرین کتابم “نگاه تارا” است.
چون بهتازگی به نمایشنامهنویسی علاقمند شدهام اسم بانو را برای خرید کتابهایش پرسیدم.
گفت: من عذرا خزائلی هستم.
میخواستم در مورد تجربیاتش در نوشتن از او سوالاتی بپرسم که منشی صدایم زد. عذرخواهی کردم و وارد اتاق پزشک شدم.
وقتی بیرون آمدم هرچه گشتم خانم خزائلی را نیافتم.
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۴/۳
آخرین نظرات: