برداشتی از داستان کوتاه:
تو میگی من اونو کشتم
نویسنده: احمد غلامی
جنگ بود و ما هیچ کدام نمیدانستیم جنگ تا کجا بد است.
بوی جنازه میآید.
بوی کشتههای ناشناخته. بوی مفقودالاثری، بوی شهادت.
جنگ بود و ما مردان جنگ داشتیم.
آیا آنها مردان خدا نداشتند و همگی از خدا بیخبر بودند؟
جوانان ما برای حفظ ارزشهای اسلامی و انقلابیمان رفته بودند.
مگر جنگ یک طرفه بود؟
تفسیر ما از جنگ این بود: جنگ میان حق و باطل.
آیا آنها حفاظت از مرز و صیانت از آرمانهایشان را نادیده گرفتند؟
به راستی کداممان حق بودیم و کداممان باطل؟
آیا جنگیدن آنها بیحاصل بود و همه محصولات از آن ما.
و این عذاب هر لحظهی یک رزمنده بود:
تو میگی من اونو کشتم؟
بذار برم خاکش کنم.
آیا فقط جوانان ما غرق پاکی بودند و خاکی
و آنها دیوسیرتانی دیوانه؟
در میان آنها هم بودند کسانی که دل داشتند و دلشکسته شدند.
در میان آنها هم بودند جوانانی که غیرت داشتند و برای غارت نیامده بودند.
آیا نمیتوان فرض کرد که در میان ما هم عدهای رنگ رزمنده گرفتند و عدهای نیرنگ رزمندگی.
آیا در میان آنها کسی نبود که از رنگ خون بترسد و از جریان خونریزی بیزار باشد؟
و باز هم عذاب
تو میگی من اونو کشتم؟
بذار برم خاکش کنم.
در میان آنها هم راست قامتانی بودند که آمدند تا مردمشان قامت خم نکنند.
در میان آنها هم بودند کسانی که بگویند:
“مردن راحت است، کشتن خیلی سخت است”.
در میان هر دو طرف کسانی بودند که از صحنه نبرد جیم شوند.
و هر دو طرف زمانی زشتی جنگ را فهمیدند که امیدها را میان خاک و آوار گم کردند.
تو میگی من اونو کشتم؟
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۴/۴
آخرین نظرات: