از کودکی
دوران کودکیمان چه ناباورانه گذشت. روزهایی که بیدغدغه میخندیدیم. شادمانه بازی میکردیم. برای لحظهای میگریستیم اما زود فراموش میکردیم. آن روزها که قهرهایمان به ساعتی بیش بند نبود و سفره آزردگیهایمان را زود جمع میکردیم و کینه برایمان معنا نداشت.
آن روزها که غیبت و تهمت را نمیدانستیم و همه را دوست داشتیم. همهچیز پر بود از صداقت.
کودکیمان بود و هزار بهانه برای شادی و شور زندگی.
کودکیمان بود و بازی گرگم به هوایش، که گرگِ بازی تا رسیدن به یک بلندی بیشتر دنبالمان نمیکرد. بعد بر روی بالابلندی امانمان میداد.
کودکیمان بود و بازی قایمباشکش که وقتی چشم میگذاشتیم نمیتوانستیم دوری دوستان را تحمل کنیم و به دنبالشان میگشتیم. سُکسُکهایمان دلیل شادیِ یافتنِ دوباره آنها بود.
کودکیمان بود و بازی آسیاببچرخش که یادمان میداد دنیا گردست و انسانها زود به هم میرسند. ایام زودگذرند و تند میچرخند.
روزها زود گذشت و ما هم تندتر و تندتر چرخیدیم.
خوشی آن دوران را پشتسر جا گذاشتیم و تنها یاد آن روزها با همه شور شیرینی که داشت در ذهنمان رسوب کرد. روزهایی که حتی حالا هم یادآوریشان خنده بر لبهایمان مینشاند.
مگر نه اینکه به دنبال عموزنجیربافی بودیم که برایمان زنجیری ببافد تا ما را حلقههای آن زنجیر کند و قلبهایمان را به هم وصل سازد؛ اما غافل بودیم از اینکه نباید میگذاشتیم آن زنجیر پشت کوه افتاده شود چرا که دیگر یافتنش برایمان محال خواهد بود و دلهایمان را از هم دور دور میکند.
بزرگ شدیم و هر کداممان به منطقه ناامنی پناه بردیم که دیگر هیچ دستی در دست دیگری قرار نگیرد تا آسیابی بسازد که با هم آن را بچرخانیم.
تک شدیم و تنها.
هر کداممان گرگی شدیم که دیگر حتی در بالا بلندیها هم به یکدیگر امان نمیدادیم و در قایم باشکهایمان سعی کردیم که همدیگر را نیابیم و از دید هم پنهان شویم. از کودکی گذشتیم و مرز همه مهربانیها و دوستیها را شکستیم.
بزرگ شدیم اما با اندیشهای کوتاه.
دروغ را خوب یاد گرفتیم. جمع بزرگمان کوچک و کوچکتر شد. همه راضی بودیم که تنها در فضای مجازی همدیگر را ملاقات کنیم. و دیر یادمان آمد که جز خاطرهای از کودکی برایمان نمانده است.
آیا بچههای امروز از بازیهایشان خاطره میسازند؟
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۴/۱۳
آخرین نظرات: